جدول جو
جدول جو

معنی دام نهادن - جستجوی لغت در جدول جو

دام نهادن(پَ زَ دَ)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) :
چون شمارندم امین و رازدان
دام دیگرگون نهم در پیششان.
مولوی.
کس دل باختیار بمهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
کنایه از راه رفتن و پا گذاشتن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن، نگاه کردن و مراقب بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گام نهادن
تصویر گام نهادن
قدم گذاشتن، راه رفتن و پا گذاشتن در جایی، قدم نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز نهادن
تصویر باز نهادن
نهادن، گذاشتن، برجا گذاشتن، قرار دادن چیزی در جایی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
به زمین نهادن بار. بار بنهادن. (ناظم الاطباء: بار).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باج بر گردن کسی گذاشتن. تحمیل باج کردن بر: چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان. (ترجمه طبری بلعمی) ، عذاب. سختی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، قوت. نیرو: و انزلنا الحدید فیه بأس شدید، یعنی نیروی شدید، خوف. ترس. لابأس علیک، ترسی بر تو نیست، صعوبت. دشواری. لابأس ان تعرفوا، ای لاصعوبه، مانع. محذور. لابأس به، ای لاشده و لامانع و لامحذور. (اقرب الموارد) ، حرج. (از اقرب الموارد). لابأس فیه، ای لاحرج فیه
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
که دام نهد. که دام گسترد. که دام کشد. که تعبیۀ دام کند:
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
پای نهادن در کاری، بدان کار دست زدن. شروع کردن به آن. پای نهادن بر چیزی، ترک کردن آن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
تخم کردن. تخم گذاشتن جانوران اعم از ماکیان و جز آن:
خود هیچ کرم بید شنیده ست هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 152)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن:
چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم
به برگشتنت رای فرخ نهیم.
فردوسی.
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
همه یکسره رای فرخ نهید.
فردوسی.
چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم
بدیدار تو رای فرخ نهیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ کَ دَ)
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ کَدَ)
حرکت کردن. روی کردن و روی آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن:
سپهبد گوپیلتن با سپاه
سوی چین و ماچین نهادند راه.
فردوسی.
- چشم و گوش به راه نهادن، انتظارکشیدن. آمدن مسافری را منتظر شدن:
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه
ز بهر دیدن آن چهرۀ چو گل ببهار.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
طی طریق کردن. راه رفتن:
روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی
تا در رهت به هر قدمی مینهد سری.
سعدی.
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره می نهم تا میروی.
سعدی.
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر به دیده نروبند راه را.
سعدی.
مگوی و منه تا توانی قدم
نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب:
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
ازین دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور بلخی.
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه
شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر.
موقری.
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد
هم آورد و هم رسم چوگان نهاد.
فردوسی.
روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
نکوکار و بادانش و راددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست.
اسدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
فرهاد کرد کار فغانی که در وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت.
فغانی.
- رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان).
ورجوع به رسم گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ بَتَ)
قرار دادن دیگ بر روی آتش. بار کردن دیگ، کنایه از کر و فر و خودنمایی کردن. لاف زدن
لغت نامه دهخدا
(یَ خوا / خا تَ)
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن:
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.
ناصرخسرو.
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب.
انوری.
، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دَ)
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی).
آنها که پای در ره تقوی نهاده اند
گام نخست بر در دنیا نهاده اند.
عطار.
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون
گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
گام در صحرای دل باید نهاد
ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ)
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
داغ مستنصر باﷲ نهادستم
بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی.
ناصرخسرو.
ور طالع فالش بمثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش.
ناصرخسرو.
بجبهت برنهاده داغ او این
بگردن درفکنده طوق او آن.
ناصرخسرو
تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم.
خاقانی.
آری بصاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش.
خاقانی.
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای ترا داغ پادشاه نهم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631).
بنامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن.
خاقانی.
دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15).
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد.
نظامی.
اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است
وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است.
سعدی.
در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را
زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را.
ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی.
اجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن:
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد این چراغ دو نرگس بباغ.
فردوسی.
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود در نهان.
فردوسی.
داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال
نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش.
مخلص کاشی.
، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را:
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست.
فردوسی.
جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی.
سعدی.
، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی:
هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد.
سعدی.
، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن:
کز کرشمه غمزۀ غمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای.
مولوی.
- بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن:
گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو
ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان.
سوزنی.
چون گفت بسی حدیث با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ.
نظامی.
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم.
حافظ.
- داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن:
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی ّ.
ظهیر
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
قرار دادن دست بر چیزی:
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند.
خاقانی.
همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش.
سعدی.
کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار).
- دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول:
او فارغ از آن که مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست.
نظامی.
- دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن:
گفت صد خدمت کنم ای ذووداد
در قبولش دست بر دیده نهاد.
مولوی.
، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن:
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(وَ گَ تَ)
جفا کردن. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) :
عارض او در نکوئی خار بر گل می نهد
قامت او در شمائل تاب عرعر می دهد.
مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).
، نافرمانی کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پا نهادن
تصویر پا نهادن
قدم گذاشتن عازم شدن، آغاز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل نهادن
تصویر دل نهادن
دلبستگی یافتن، رغبت پیدا کردن، دل بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم نهادن
تصویر قدم نهادن
پا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خار نهادن
تصویر خار نهادن
جفا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
مواظب بودن مراقب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار نهادن
تصویر بار نهادن
فرو گرفتن بار از وسیله حمل و نهادن آن در جایی، زادن زاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای نهادن
تصویر پای نهادن
یا پای نهادن بر چیزی. ترک کردن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسم نهادن
تصویر اسم نهادن
نام گذاشتن نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نام نهادن
تصویر نام نهادن
اسم گذاشتن تسمیه: (واین مجموعه رالباب الالباب نام نهاد)، نام باقی گذاشتن نام نیک یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
گام گذاردن قدم گذاشتن: هر که در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمنکام. (هفت پیکر. ارمغان)، روانه شدن رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم نهادن
تصویر چشم نهادن
((~. نَ دَ))
مواظب بودن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جرم نهادن
تصویر جرم نهادن
((جُ. نَ دَ))
مجرم شناختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیگ نهادن
تصویر دیگ نهادن
((نَ دَ))
نهادن دیگ بر روی آتش، دیگ بار کردن، کر و فر و خودنمایی کردن، لاف زدن
فرهنگ فارسی معین
منتظرماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد